دلواپسي

نعمت نعمتي
nemati.n@nisoc.com

خيلي خسته بود. از دست خودش و از ساده انديشي اش. در حالي كه به نرده هاي روي پل تكيه داده بود، نگاهش را به آبهاي كارون دوخت. كمي آرامش يافت. با خود انديشيد كه اول بايد تكليفش را با خودش روشن كند. ياد گرفته بود كه دوست آن است كه تو را بگرياند، گرچه خنده هم كاري است. ولي تكرار اين عبارت كلافه اش كرده بود:
- دق كردن ميدوني چيه؟ نگو مي دونم، چون دق نكردي تا حالا ! يا لاقل نديدي، ولي من ديده م. قبل از اينكه دق كنه مي گفت يه چيزي روي دلم سنگيني مي كنه، مثل كوه. مثل اينكه غم همه آدماي تنها رو گذاشتن روي سينه م.
با خود فكر كرد: تكرار، خسته كننده است. روز را به شب رساندن و شب كه شد تنهايي و در خود فرو رفتن. سكوت، دلواپسي، تفكر. اگر بشود اسم فكر كردن را تفكر گذاشت.
مي خواست با او باشد، ولي به خود مي گفت: خود را چه كنم؟ مي خواهم با خودم باشم، ولي اورا چه كنم؟ او در درون من غوغايي بر پا كرده و هزار توي وجودم پر تلاطم است، مثل امواج دريا. با خود زمزمه كرد:
تر مي شوم، وقتي نمناكي چشمانت را مي بينم. تر مي شوي، وقتي نمناكي چشمانم را مي بيني. بغض مي كنم، وقتي صداي بغضت را مي شنوم. مي داني، پشت آن كوه، يك چشمه است به زلالي چشمانت. به آنجا مي رويم تا اشكهايمان را به چشمه هديه كنيم. خوب… چه مي گويي ؟ كارت دعوت برايت نمي فرستم. مي دانم كه مي آيي. از دل گزفته ات پرسيدم. از غمباد گلويت خوانده ام.
آسمان را نگاه كرد. هوا ابري بود. دلش گرفت.
- بارون، ببار. منو بشور. روحم رو بشور.
چيزي درونش را خراشيد. خواست فرياد بزند آهاي بارون مي خوام بيام پيش تو تا بشينم روي ابرهاي آسمون. ولي بلافاصله آن فرياد كه تا گلوگاه آمده بود، به درونش لغزيد. اگر چنين كاري مي كرد، بي شك او را ديوانه مي پنداشتند. نگاهش را از آسمان گرفت .با خود گفت: بذار ديگرون منو ديوونه بدونن. اصلا مي خوام بچه بشم. برم به دنياي كودكي. مي خوام مثل اون وقتها، روي ريل راه برم. با پاهاي برهنه، در هواي شرجي و آفتاب گرم تابستون. چقدر كيف داشت. كف پاهام تاول مي زد، ولي ريل داغ هموني بود كه نشون مي داد. مي سوزوند، ولي زخم زبون نمي زد. بايد برم مثل اون موقع، توي قطار زندگي بشينم و برم اونجا كه هراس نيست.
به خود آمد. چهره اش سرخ شده بود. اگر خوب نگاهش مي كردي، تا مرز ديوانگي فاصله اي نداشت. كنار رود خانه، نخلهاي خرما و پلكان را ديد. بي اختيار به ياد شعر مولوي افتاد. نتوانست آن را به طور كامل به ياد بياورد. نجوا كرد:
نردبان اين جهان، ما و مني است ……. افتادني است……. بشكستني است.
- نه، نمي خوام پاهام بشكنه. نمي خوام وقتي به خونه كبريتي م مي رم ،پاهام رو گچ گرفته باشن. اون وقت كه بچه بودم، بوي نون تازه و گرم مادر بزرگ، بوي بركت بود. بوي عشق بود و خونه، بزرگ. حالا نمي خوام با پاهاي گچ گرفته به آپارتمان كبريتي م برم.
رهگذران، روي پل در آمد و شد بودند و اتومبيلها به سرعت از كنارش مي گذشتند. نمي دانست به آپارتمانش برود يا همين جا روي پل بماند . خوب اگر به آپارتمانش مي رفت، مثل هر روز مي ماند كه چه بكند. به سمفوني بتهون گوش كند يا سفري به ديار مولوي داشته باشد. شعرهاي نيما را بخواند يا حافظ يا فردوسي،سعدي يا …. ؟
دلش يك جا نبود دلواپسي موج مي زد. راه رفتن روي ريل. رفتن و قدم زدن در كوچه پس كوچه هاي آبادان . دلشوره اش بيشتر شد. مي دانست كه كوچه باغ دوستي، يك طرفه نيست. باد دو طرفه باشد. انديشيد: مي تونم بگم تو رو دوست دارم، ولي نمي تونم بگم تو هم منو دوست داشته باش.
لحظه اي ماند. مبهوت. قطرات باران را بر چهره اش حس كرد. باران، آرام مي باريد.
به آسمان نگاه كرد.
- ببار ديگه….. ببار ديگه . خيسم كن
و باران باريد آنگونه كه مي خواست. رگبار. قطرات باران از نوك بيني اش مي چكيد و او زمين را مي پاييد.
- منو بشور.
پژواك صدا در گوشش، طنين انداز شد:
- دق كردن مي دوني چيه؟ نگو مي دونم چون دق نكردي تا حالا يا….
بغضش تركيد. انگار كبريتي به انبار باروت كشيده باشند. هق هق گريست. با ابر، با دلواپسي. گريه اش با باران قاطي شد.
كمي كه آرام شد، بهت را در چهره اش مي ديدي .بهت مضاعف.
- نه، اينطوري نمي شه. اول بايد تكليفم رو با خودم روشن كنم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30583< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي